Free ebook download

آزادی تعالی‌بخش

این فیلم بر اساس زندگی دهقانی اتریشی به نام «فرانس یگراشتتر» ساخته شده

نقدی بر مسیح کیهانی – قسمت هشتم

آیا اندیشه کیهانى به تجسم مسیح باور دارد؟ به واقع تجسم مسیح به چه معناست؟

آیه‌ای معروف با تفسیری غلط!

زمانی که هنوز اسقف کلیسا بودم، در مصاحبه با روحانیونی که برای مشاغل مختلف کلیسایی داوطلب می‌شدند، سؤال می‌کردم: «اگر قرار بود به جزیره‌ای دورافتاده بروید، کدام فصل از کتاب‌مقدس را همراه می‌بردید؟» برای اینکه سؤالم جالب‌تر شود اضافه می‌کردم: «حالا فرض کنید رومیان ۸ را...

من همراه شما هستم

تسلی‌بخش‌ترین کلام برادر یا خواهری مسیحی که شما را در زمان سختی یا آزمایش تسلی داده است چیست؟ اینکه «خدا خوب است؟» «این ارادۀ او برای شماست؟» «من برایت دعا می‌کنم؟» اگرچه این جملات، بسته به شرایط، مناسبند، اما ممکن است راه دیگری نیز وجود داشته باشد که ما می‌توانیم...

نقدی بر مسیح کیهانی – قسمت هفتم

آیا اندیشه کیهانى به تجسم مسیح باور دارد؟ به واقع تجسم مسیح به چه معناست؟

داخل شو ای زن یِرُبعام، چرا وانمود می‌کنی کسی دیگر هستی؟

اول پادشاهان ۱۴:‏۶

من نه منم، نه من منم

مولوی

رمان نقاب‌های درخشان Glittering Images اولین مجلد از مجموعۀ شش‌جلدی رمان‌های معروف خانم سوزان هوآچ دربارۀ کلیسای انگلستان یعنی کلیسای اَنگلیکن در قرن بیستم است. این مجموعه به رمان‌های استاربریج معروفند، زیرا صحنۀ اتفاقات آنها عمدتاً کلیسای اسقف‌نشین این منطقه است. رمان‌های این مجموعه، هم به هم مربوطند و هم نیستند. معمولاً شخصیتی از یک رمان در رمان بعدی ظاهر می‌شود و داستان بر او تمرکز می‌یابد. از این نظر، این مجموعه را می‌توان به مجموعۀ «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» اثر معروف نویسندۀ فقید اسپانیایی، کارلوس لوئیس ثافون، تشبیه کرد. رمان نقاب‌های درخشان در سال ۱۹۷۸ در انگلستان توسط انتشارات پسران ویلیام کالینز و شرکا و سپس توسط فونتانا و هارپر کالینز به چاپ رسید و برای مدتی در فهرست آثار پرفروش نیویورک تایمز جای گرفت. در مورد نام این مجموعه باید یادآور شد که اصولاً شهری به نام استاربریج Starbridge در انگلستان وجود ندارد، بلکه نویسنده در مدت اقامتش در ایرلند، گویا پنجرۀ خانه‌اش به کلیسای اسقف‌نشینی مشرف بوده که الهام‌بخش نویسنده برای خلق این داستان شده است و احتمال می‌دهند که استاربریج، از روی نام سالزبری که کلیسای معروفی در آن واقع است جعل شده باشد.  

خانم سوزان هوآچ که اکنون ۸۳ ساله است، در سال ۱۹۴۰ در ایالت ساری انگلستان متولد شد. او تحصیلات خود را در رشتۀ حقوق به پایان رساند، به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا ازدواج نمود. ثمرۀ این ازدواج تولد تنها دختر او بود. وی به‌طور حرفه‌ای به نویسندگی روی آورد و در ۱۹۷۶ آمریکا را به قصد ایرلند ترک کرد و به مدت چهار سال در ایرلند اقامت گزید. رمان نقاب‌های درخشان حاصل اقامت او در این کشور است.  

در مورد سبک این کتاب باید گفت که یک رمان تاریخی است با شخصیت‌های محدود که هوآچ به روان‌شناسی عمیق آنها می‌پردازد و از این منظر‏، شاید بتوان گفت که این اثر همچنین خصوصیات مکتب رئالیسم روانشناسانه را داراست، به این معنا که داستانی معطوف به امور واقع است با این تفاوت که بیشتر بر خصوصیات روان‌شناختی پرسوناژها متمرکز است، چیزی شبیه رمان جنایت و مکافات اثر داستایِفسکی. کتاب نثری شیوا دارد و مکالمات آن به زبان رایج بین طبقات بالای جامعۀ انگلستان نوشته شده‌ است. تا جایی که نویسنده اطلاع دارد، از هوآچ فقط رمان پنماریکتوسط مترجم برجستۀ ایرانی، شادروان استاد ابراهیم یونسی، به فارسی ترجمه شده است که شبکۀ BBC در سال ۱۹۷۹ اقدام به تهیۀ سریالی از این رمان در دوازده قسمت کرد. نقاب‌های درخشان با وجود داستان بسیار جذاب آن، ضرب‌آهنگ کندی دارد، جسورانه است، و برای کسی که علاقه‌مند به این‌گونه آثار نباشد، احتمالاً ملال‌آور خواهد بود، به‌خصوص که در بخش‌هایی از رمان، شاهد گفتگوهای بسیار طولانی بین شخصیت‌ها هستیم. 

در این مقاله، نخست نگاهی به داستان رمان خواهیم داشت؛ سپس ضمن ارائۀ تحلیلی مختصر، به نکاتی که امیدواریم فرصتی برای تأمل ایجاد کند و دریچه‌ای به روی برخی دغدغه‌های شبانی بگشاید، اشاره خواهیم کرد.

خلاصۀ داستان

اسقف اعظم کانتربری، عالیجناب لَنگ Lang، که شخصیتی واقعی بوده است بر سر پیشنهاد تصویب لایحه‌ای در خانۀ اعیان House of Lords با اسقف استاربریج، عالیجناب جاردین Jardine، درگیری لفظی پیدا می‌کند. ناگفته نماند که اسقف کانتربری با اسقف دورهام نیز رابطۀ چندان حسنه‌ای ندارد و گهگاه به پروپای هم می‌پیچیند و متلک‌های بازمزه‌ای از نوع شوخی‌های معروف انگلیسی بین آنها ردو‌بدل می‌شود. این متلک‌پرانی‌ها با آن شیوۀ حرف‌زدن عصاقورت‌دادۀ انگلیسی که در کمال خویشتنداری و پرهیز از بروز احساسات به مضحک‌ترین شکلی انجام می‌شود، طنز انگلیسی ملیحی به کتاب بخشیده است. اسقف استاربریج، دکتر جاردین، در جلسۀ فوق برخلاف مقام مافوق خود در کلیسای انگلستان که موضعی محافظه‌کارانه اتخاذ کرده است، با گیرایی خاصی که در کلامش وجود دارد و به قول یکی از کارکترهای کتاب که بعداً ظهور می‌کند، به‌راحتی می‌تواند حرف خود را تقریباً در مورد هر چیزی به کرسی بنشاند، به دفاع از لایحۀ بسط ادلۀ انحلال نکاح می‌پردازد. در جریان داستان می٬‌بینیم که جاردین لااقل در این مورد با لوتر موافق است که خودداری زن از انجام تکالیف زناشویی در قبال شوهر، از شروط موجه انحلال ازدواج است. جاردین شخصیت جالبی دارد و نویسنده او را چنین توصیف می‌کند: «دکتر جاردین مردی بود با قد متوسط، اندام لاغر و بسیار متناسب. موهای سیاهش کم‌کم جوگندمی می‌شد و چشمان قهوه‌‌‌ای‌اش که از فرط روشنی به کهربایی می‌زد، در حدقه فرو رفته و از هم فاصله داشت و تأثیرگذارترین عضو او بود، به‌خصوص که وقتی موعظه می‌کرد، نوری ملایم از آنها به سوی مخاطب ساطع می‌شد و او را هیپنوتیزم می‌کرد و هرچند جاردین در استفاده از این قابلیت مضایقه داشت، اما تأثیر موعظات قوی‌اش به برکت آن، صد چندان می‌شد.»  

کتاب با صحنۀ تماس تلفنی اسقف لَنگ با کشیشی جوان به نام چارلز اَشوِرت Charles Ashworth آغاز می‌شود. لَنگ از جایی که بدگمانی‌ها و حرف و حدیث‌هایی پشت سر اسقف استاربریج وجود دارد و از طرفی نگران است که با باز شدن پای رسانه‌ها به مناقشات خانۀ اعیان بر سر لایحۀ طلاق، رفتار احتمالاً بی‌مبالات جاردین گزک به دست اصحاب رسانه بدهد و مایۀ رسوایی کلیسای انگلستان شود، به اشورت مأموریت می‌دهد که به بهانۀ استفاده از کتابخانۀ سرای اسقفیِ استاربریج به منظور نوشتن کتابی دربارۀ آنسلم، متأله و فیلسوف برجستۀ کلیسا در قرن دوازدهم، به محل سکونت اسقف استاربریج برود؛ گویا در کتابخانۀ قصر نسخه‌ای قدیمی از کتاب تأملات و دعاهای آنسِلم موجود است. هنگامی که اشورت به اسقف اعظم یادآوری می‌کند که رسالۀ دکترای او در مورد تأثیر حالت‌گرایی بر مباحث مسیح‌شناسی در قرن چهارم است و ربطی به این موضوع ندارد، اسقف که اصولاً در مواضع خود انعطاف ندارد، پاسخ می‌دهد: «باشد، اشکالی ندارد. بگو مقاله‌ای برای یک مجلۀ مهم در مورد برهان وجودشناسی آنسلم می‌نویسی»، که البته خوانندۀ آگاه می‌داند برای نوشتن چنین مقاله‌ای نیاز به نسخۀ قدیمی دعاها و تأملات حضرت آنسلم آن‌هم در خانۀ جاردین نیست! به‌جرئت این گفتگو یکی از کمدی‌ترین صحنه‌های کتاب را رقم می‌زند. به این‌ترتیب، اشورت به دستور اسقف اعظم کانتربری پا در مسیری می‌گذارد که آغاز ورود به هزارتوی ماجراهای کتاب است!   

و اما کشیش چارلز اشورت. او کشیشی جوان و خوش‌آتیه است که مدرک دکترای الهیات خود را از دانشکدۀ الهیات آکسفورد دریافت کرده و در کلیسای انگلستان Canon است، یعنی جزو روحانیونی محسوب می‌شود که تحت نظر اسقف موظف به ادارۀ امور کلیسای اسقف‌نشین هستند و در مورد انتخاب اسقف آینده حق رأی دارند. متأسفانه، همسر جوان و باردار او چند سال پیش در یک سانحۀ رانندگی جان خود را از دست داده و این واقعۀ شوم، سایه‌ای تاریک بر سراسر زندگی او افکنده است.

باری، اشورت در بدو ورود به قصر اسقف متوجۀ حضور منشی بسیار جذاب او، خانم لایل کریستی Lyle Christie می‌شود که در عین حال دستیار شخصی همسر اسقف خانم کَری جاردین Carrie است. لایل دختری است جوان و زیبا و تیزهوش که در رفتار خود به‌خصوص با جنس مخالف، بسیار خوددار و محافظه‌کار است. در این قصر، شخصیت‌های دیگری نیز مرتباً به‌عنوان خدمتکار و مهمان و غیره تردد و اقامت دارند که چون از پرسوناژهای اصلی رمان نیستند، از پرداختن به آنها خودداری می‌کنیم. حضور آنها در داستان بیشتر به این دلیل است که واسطۀ انتقال برخی رازهای خانوادگی و غیره به دکتر اشورت باشند و تقریباً اکثر آنها از نیمه‌های داستان حذف می‌شوند.

اولین صحنۀ برخورد اسقف و اشورت سر میز غذا و در حضور مهمانان اتفاق می‌افتد که اشورت به دلیل اشارات گزندۀ اسقف در عین حال که آزرده می‌شود، شخصیت بسیار قوی، کلام متنفذ، و استدلال محکم او را در دل تحسین می‌کند. اما، موقعیت او به‌عنوان فرستادۀ اسقف اعظم کانتربری ایجاب می‌کند که به‌رغم موافقت قلبی با جاردین، در ظاهر با دیدگاه‌های او مخالفت کند و خود را پیرو اعتقادات محافظه‌کارانه در خصوص ازدواج و غیره نشان دهد. در ادامۀ داستان می‌بینیم که اشورت ناخودآگاه جذب شخصیت جاردین می‌شود، همان‌گونه که پیشتر جذب شخصیت اسقفْ لنگ شده بود. اشورت بعدها درمی‌یابد که علت احترام و علاقۀ خاص او نسبت به مردان مسن‌تر با جایگاه اجتماعی بالا، این است که در عمق ضمیرش، در آنها بازتابی از پدر خود می‌یابد و گویی می‌کوشد با کسب خشنودی آنها پدری را خشنود سازد که در واقعیت هرگز از او خشنود نیست؛ در جایی هم اشورت می‌گوید گویی او «همیشه‌‌پسری» در جستجوی «شخصیت‌های پدرگونه» است!

یکی از شاهدان این گفتگو، همسر اسقف جاردین است که سال‌ها پیش نوزادش را از دست داده است. گویا بر اثر این اتفاق، قدرت باروری او از بین رفته و همین به مشکلات زناشویی‌اش دامن زده، چنان‌که او را به مرز سردمزاجی و بی‌علاقگی مطلق نسبت به شوهرش رسانده است. به همین دلیل وقتی اشورت به مرگ همسر باردارش و تجرد اجباری خود اشاره می‌کند، او دچار همدردی عمیق با وی می‌شود.

 اسقف با توجه به اینکه اشورت دستیار شخصی اسقف کانتربری است، از همان آغاز به حضور سؤال‌برانگیز او در قصر به بهانۀ تحقیقات علمی بدگمان است و ضمناً متوجه شده که متأله جوان، از هر فرصتی برای نزدیک‌شدن به لایل و اظهار عشق به او استفاده می‌کند. اشورت با دلی که در هوای لایل می‌تپد، هم تحقیقات ساختگی‌اش را دربارۀ آنسلم پیش می‌برد و هم سعی دارد با تفحص نامحسوس در کنج‌واکناف سرای اسقف و گفتگوهای غیررسمی با این و آن و حرف‌کشیدن از زیر زبان خدمتکاران، اگر مدرکی در گوشه‌ای، مثلاً در دفتر یادداشت‌های روزانۀ اسقف، وجود داشت، پیش از اینکه به دست اصحاب رسانه بیفتد، آن را معدوم و مراتب را به مافوقش گزارش کند. اشورت از فرصت استفاده می‌کند و علی‌رغم بی‌میلیِ ظاهری لایل با او قرار گردش با ماشین می‌گذارد و طی گردش، به او اظهار عشق می‌کند؛ اما لایل با اینکه در آغاز گویی تسلیم عشق آتشین اشورت می‌شود، اما بلافاصله حالت تدافعی به خود می‌گیرد و به ادامۀ این نوع گردش‌ها اظهار بی‌میلی می‌کند. در بازگشت، اشورت به این می‌اندیشد که چرا لایل سال‌هاست خود را اسیر دم‌ودستگاه این اسقف میانسال و همسر شیرین‌مغزش کرده است که جز آب‌‌وهوا هیچ موضوعی برای صحبت ندارد؟ چرا ازدواج نکرده است؟ نکند دچار روابطی نامتعارف با همسر اسقف است؟ اصلاً خانوادۀ او کجاست؟ و ده‌ها سؤال آزاردهنده از این دست که به شایعات پیشین دربارۀ اسقف مزید می‌شود. 

باری، معارضه‌ای پنهان بین اشورت و اسقف جریان دارد و هریک مترصد فرصتی است تا مچ دیگری را بگیرد. اشورت بدون فوت وقت شروع به تحقیق از نزدیکان و بستگان اسقف در مورد زندگی شخصی او در گذشته و حال می‌کند و در همین گفتگوهای پنهانی که از چشم تیزبین اسقف دور نیست، اشورت در می‌یابد که اسقف دو دهۀ پیش با زنی به نام لورتا Loretta رابطه‌ای عاطفی داشته که لورتا را تا مرز جنون کشانده است. گویا این زن با مشکلات حادی در زندگی مشترک خود روبه‌رو بوده که در نهایت به متراکه انجامیده. او در وضعتی کاملاً درهم‌شکسته به انگلستان می‌آید و با وجودی که در قیدوبند دین و مذهب نیست، تصادفاً به کلیسایی می‌رود که جاردین کشیش آن است. این ماجراها به قبل از دستگذاری جاردین به مقام اسقفی مربوط است. جاردین از همان نگاه نخست شیفتۀ زیبایی و شخصیت لورتا می‌شود، اما نهایت کوشش خود را به‌عمل می‌آورد تا از حریم خود خارج نشود. حتی در ملاقات‌هایش با لورتا دستیارش را همراه می‌برد تا گفتگو در حضور وی انجام گیرد، اما با همۀ این احتیاط‌ها درگیر روابط عمیق عاطفی با لورتا می‌شود. ظاهراً جاردین به این نکتۀ مهم و بدیهی شبانی توجه نکرده بود که هرچه هم او قوی و بااراده می‌بود، لورتا از لحاظ عاطفی بی‌ثبات‌تر از آن بود که خلاء همسر خود و نیاز عاطفی‌اش را با حضور جاردین در زندگی‌اش پر نکند. چنان‌که بعدها می‌خوانیم، جاردین در اینکه تشخیص داده بود لورتا به کمک نیاز دارد حق داشت، ولی اشتباه او این بود که می‌خواست خودش به او کمک کند، در حالی‌که شخصاً نمی‌بایست درگیر مسائل عدیدۀ زندگی او می‌شد.

اشورت در تصمیمی بسیار جسورانه، تصمیم می‌گیرد شخصاً به دیدن لورتا برود و سر از این ماجرا درآورد. ترتیب این ملاقات داده می‌شود. در روز ملاقات، اشورت انتظار دیدن زنی نامتعادل و احتمالاً مسن را دارد، اما در لحظۀ ورود لورتا به تالار پذیرایی، زنی در برابر خود می‌یابد فوق‌العاده بااعتمادبه‌نفس، زیبا، اندیشمند، جوان و البته بسیار مستقل که سخت نظر اشورت را جلب می‌کند. به این‌ترتیب، داستانی که در مورد لورتا بر سر زبان‌ها بود با واقعیت عینی این ملاقات مطابقت نداشت. در مقاله‌ای که این رمان را از منظر فمینیستی تحلیل کرده است و به مایه‌های پنهان فمینیستی آن اشاره دارد، به بخشی از گفتگوی لورتا و اشورت اشاره می‌شود که در آن اشورت به لورتا می‌گوید «فکر نمی‌کردم این‌طور فمینیست باشی!» و لورتا جواب می‌دهد: «من فمینیست نیستم؛ فقط می‌گویم که زن اگر می‌خواهد از نظر معنوی رشد کند حتماً نباید خود را در قالب همسر، دختر یا مادر ببیند.» [۱]نک. به ص ۱۶۹ منبع زیر:
Howatch, Susan, Bruce Johnson, and Charles A Huttar. 2005. Scandalous Truths: Essays by and about Susan Howatch. Selinsgrove: Susquehanna University Press.‌

اشورت پس از گفتگو با لورتا، در حالی‌که لورتا جسورانه او را به باد سؤال می‌گیرد و در عین‌حال همان داستان سرهم‌شدۀ قدیمی را برای حفظ آبروی جاردین تکرار می‌کند، تصمیم می‌گیرد به تبعیت از رمان‌های پلیسی، به‌اتفاق لورتا سری به نقطه‌ای بزند که معیادگاه واپسین دیدار تلخ و درناک لورتا و جاردین بوده است. اشورت تصور می‌کند که شاید با قرارگرفتن در آن نقطۀ جغرافیایی خاص، در موقعیت بهتری برای بازسازی و تفسیر گذشتۀ مبهم جاردین قرار گیرد و به این‌ترتیب راهی به فراسوی روایت رسمی رابطۀ آنها بیابد. لورتا و اشورت به محل واپسین دیدار می‌روند، اما دریغا که اتفاقات پیش‌بینی‌نشده‌ای در راه است. لورتا می‌گوید که پدرِ جاردین فرد عجیب‌وغریبی بود با عقاید دینی افراطی، یک واعظ خودخوانده که رسوایی پشت رسوایی به بار آورد. این شخص فاقد تحصیلات الهیاتی بود و روحانیون رسمی کلیسا را قبول نداشت و با مادرخواندۀ جاردین طی یک مراسم من‌درآوردی و غیررسمی ازدواج کرده و انگشتر خاتم‌داری به نشانۀ این وصلت به او اهداء کرده بود. این واعظِ مجنون شوریده‌حال، پس از مدتی درگذشت و مادرخواندۀ جاردین با خود عهد کرد به هر قیمتی شده، اسباب پیشرفت او را فراهم سازد. به این‌ترتیب، جاردین به برکت حمایت‌های بی‌دریغ مادرخوانده و البته همت و قابلیت‌های ذاتی‌اش، از فرودست‌ترین طبقات اجتماعی انگلستان، به طبقۀ فرادست خیز برمی‌دارد. در این میان، ذات رابطۀ مادرخوانده با جاردین تا پایان کتاب، همچون رازی سربه‌مُهر باقی می‌ماند.

لورتا با قرارگرفتن در محل واپسین دیدار با جاردین، با شنیدن صدای قطار که تمام خاطرات آن عشق ناکام را به‌یکباره تداعی می‌کند، اختیار از دست می‌دهد و دچار حزن و اندوهی عمیق می‌شود و اشورت در تلاش برای تسلی‌دادنش، خواسته و ناخواسته به خواهش جسمانی او تسلیم می‌شود و حریمی را که جاردین نقض نکرده بود، زیر پا می‌گذارد. اشورت برخلاف آنچه در ظاهر به‌نظر می‌رسد، در عمق وجودش دوست دارد جاردین که شخصیتی پدرگون برای او دارد و الگویی از یک روحانی بسیار موفق در کلیسای انگلستان است، یعنی درست همان‌چیزی که “نقاب درخشان” اشورت نیاز دارد، خود را به چنین گناهی، ولو در گذشته‌های بسیار دور آلوده باشد، تا بدین‌ترتیب مجوزی برای رفتار بی‌مبالات خودش باشد؛ اما واقعیت کاملاً چیز دیگری است. 

اشورت داستان لایل را با لورتا در میان می‌گذارد تا مگر لورتا با شناختی که از جاردین دارد، نوری بر این رابطۀ سراسر راز بتاباند. با شنیدن داستان انگشتر خاتم‌دار، اشورت به خاطر می‌آورد که عین آن را در انگشت لایل دیده است و دیگر تردیدی برایش باقی نمی‌ماند که بین لایل و اسقف سر و سری هست. اما علت جاذبۀ شخصیت جاردین برای اشورت چیست؟ و به چه دلیل او دستیار عزیزکردۀ اسقف اعظم کانتربری است؟ چه چیز در اشورت هست که مردان مسن‌تر را شیفتۀ او می‌کند و چه چیز در مردان مسن‌تر هست که ناخودآگاه اشورت را به تحسین و تحبیب آنها سوق می‌دهد. به این نکته پیشتر اشاره کردیم، و اینجا اضافه می‌کنیم که پاسخ را باید در رابطۀ اشورت با پدرش جست. پدر اشورت یک انگلیسی تمام‌عیار است با معیارهای دورۀ ویکتورین! آقای اریک اشورت، مردی است سختکوش و خودساخته و سخت مبادی آداب و اخلاق. اما رابطۀ او با چارلز بسیار رسمی، خشک، و عیب‌جویانه است. گویی از هیچ چیز چارلز هرگز راضی نیست. بزرگترین موفقیت‌های او را به هیچ می‌گیرد و او را همواره پایین‌تر از شایستگی‌ حقیقی‌اش، ارزیابی می‌کند. بارها اعلام کرده است قصد دارد از او مردی پاکدامن بسازد که هرگز از جادۀ پرهیز منحرف نشود، و با وجود اهداف اولیه‌اش برای چارلز، فقط و فقط به این دلیل با ورود او به کلیسا موافقت کرده است که شاید کلیسا به او کمک کرد تا به چنین شخصی تبدیل شود، وگرنه با همه‌چیز کلیسا مخالف است و از هر فرصتی برای تمسخر کلیسا استفاده می‌کند و روحانیون مسیحی را مشتی یاه‌گو می‌داند. در مقابل، رابطۀ اریک با پسر دیگرش، پیتر، رنگ کاملاً دیگری دارد. با او صمیمی‌تر است و پس از بازنشستگی، همه‌چیز تجارتش را به او واگذار کرده، هرچند مجبورش کرده است تا مرتب او را در جریان همۀ امور قرار بدهد. و اما پیتر با زنی ازدواج کرده است که کوچکترین علاقه‌ای به مداخلۀ والدین پیتر در زندگی و کسب‌وکار او ندارد و عملاً در پی خلع ید از آنها در همۀ امور است. حتی برای تعطیلات هم نقطه‌ای بیرون از انگلستان انتخاب می‌کند که سخت با احساسات وطن‌پرستانۀ اریک در تضاد است!

همچنان‌که داستان جلوتر می‌رود، راوی چه به‌تصریح چه به‌تلویح، به نقاب‌هایی اشاره می‌کند که شخصیت‌ها بر چهره دارند، یا اگر بخواهیم عنوان کتاب را دقیقتر ترجمه کنیم، به تصاویر مشعشعی اشاره می‌کند که پرسوناژهای رمان سعی دارند از خود به نمایش بگذارند غافل از اینکه دیگران نیز نه «خود» حقیقی خود، که تصویری دلپسند و اغلب خلاف واقع از خود به نمایش می‌گذارند. گاه، این نقاب‌های درخشان حتی در عادات روزمرۀ شخصیت‌ها نیز نمایان است؛ و رفته‌رفته که به صفحات پایانی رمان می‌رسیم، حتی ساختمان‌ها و مناظر استاربریج، و بلکه کل شهر، در لحظه‌ای به چشم راوی نقابی درخشان جلوه می‌کند که واقعیت‌های تلخ و تاریک زندگی مردمش را در زیر ظاهری زیبا و فریبا فروپوشیده است. از عادات شخصی چارلز اشورت – یا شاید نقاب درخشان او – یکی این است که هرگاه ملبس به لباس روحانیت است، سیگار دود نمی‌کند؛ اما معمولاً زمانی که دچار استرس می‌شود، در نوشیدن افراط می‌ورزد، و به‌نحوی کاملاً پارادوکسیکال، هرگاه از خود بی‌‌خود می‌شود، در خودِ واقعی‌اش ظاهر می‌شود و گویی خود حقیقی‌اش را آن ناخودِ سایه‌گون به بند کشیده و اسیر کرده است.

پس از اتفاقاتی که بین اشورت و لورتا می‌افتد، اشورت در بازگشت به اتاقش، شروع به نوشیدن می‌کند تا جایی که تقریباً اختیار خود را از دست می‌دهد و ساعاتی بعد سر میز شام، در حالی که از یک سو گرفتار عشق سوزان لایل است و از سوی دیگر نزدیک به فروپاشی عصبی است، عنان زبانش را رها می‌کند، نقاب درخشان را فرومی‌افکند، و برافروخته و منقلب، همچون شهسواری که به نجات معشوق آمده، در حالی که  اسقف را در حضور همسرش به رابطۀ پنهانی با لایل متهم می‌کند، به حضار می‌گوید که راز ازدواج غیررسمی لایل را با اسقف از او پنهان کرده‌اند. و اما، جاردین، با انکار تمام این اتهامات و انتساب آنها به زیاده‌روی اشورت، او را به عدم تعادل روانی، و فرافکنی و غیره متهم می‌سازد. اشورت در کمال به‌هم‌ریختگی قصر را ترک می‌کند و بخت با او یار است که لورتا سر می‌رسد و او را به صومعه‌ای می‌رساند که سرپرست سابق آن، پیرمردی ساده‌دل و مهربان، هدایت روحانی اشورت را بر عهده داشت. اشورت چند روز پیش سری به این صومعه زده بود تا با راهنمای روحانی خود دیداری تازه کند و راز دل بگوید، اما در کمال تأسف خبردار شده بود که او فوت کرده و راهب جدیدی که متعلق به طریقت دیگری است جانشین او شده است. این شخص، جان دارو Jon Darrow نام دارد که سابقاً در نیروی دریایی ارتش انگلستان به‌عنوان کشیش خدمت کرده است؛ دارو شخصیتی است بسیار تأثیرگذار، با کلامی گیرا، ژرف‌نگر، خویشتندار، و برخوردار از قدرت‌های ذهنی خاصی که گاه او را به مرزهای ذهن‌خوانی می‌رساند. در ضمن، جاردین را به‌خوبی می‌شناسد. او مدتی پیش، در همان نخستین برخورد با اشورت، از او خواسته بود تا چند روزی را در صومعه صرف تجدید قوای روحانی و جسمانی کند، اما با پاسخ منفی اشورت مواجه شده بود. با این‌حال، پیش‌بینی کرده بود که او بزودی باز خواهد گشت. حال، چارلز اشورت، درهم‌شکسته و پریشان و خارج از حال طبیعی، با پای خود به صومعه آمده بود. خدمتکار در را به رویش می‌گشاید، زیر بغلش را می‌گیرد و با کمال احترام، در رفتن به اتاقی که برای وی در نظر گرفته شده، هدایتش می‌کند. اشورت خود را به روی تخت می‌اندازد. لحظاتی بعد، شخصی در آستانۀ در ظاهر می‌شود: جان دارو.

 راهب دو مسکن و لیوانی آب به دست اشورت می‌دهد و صمیمانه چارلز خطابش می‌کند. از او می‌خواهد بلافاصله مسکن را مصرف کند و بعد در حالی که صلیب خود را در دستان او قرار داده، دستانش را می‌گیرد و می‌گوید قصد دارد در دل دعا کند و او باید تمام حواس خود را بر این دعای خاموش متمرکز سازد. بدین‌ترتیب، این مرد روحانی که توانمندی‌هایش در خدمات شبانی زبانزد خاص و عام است، به مجرایی برای هدایت فیض و محبت الهی به‌سوی چارلز در بحرانی‌ترین لحظات زندگی‌اش تبدیل می‌شود و بدین‌گونه، اشورت پس از مدت‌ها، در درون خود، در درونِ زخمی و آسیب‌دیده و تنهایش، دوباره صدای ملایم و مهربان و پرفیض خداوند را می‌شنود و در حالی که صلیب عیسی را محکم در دست گرفته است، صلیبی که عالی‌ترین جلوگاه محبت الهی و همدردی او با رنجمندان است، در آستانۀ فصلی نو از زندگی و تحقیقاتش قرار می‌گیرد.   

پایان قسمت اول   

پاورقی

پاورقی
۱ نک. به ص ۱۶۹ منبع زیر:
Howatch, Susan, Bruce Johnson, and Charles A Huttar. 2005. Scandalous Truths: Essays by and about Susan Howatch. Selinsgrove: Susquehanna University Press.‌