قدم به قدم به طرف رهایی و روشنایی
اشورت در جلسات متعددش با دارو به میزانی که احساس امنیت بیشتری مییابد، نقابهایش را یکایک از چهره برمیدارد. دارو نیز کمکم به این نتیجه میرسد که وقت آن رسیده اشورت روابطش را با پدر و مادرش بر اساس حقیقت و شفا و بخشایش اصلاح کند و بهعنوان روحانی، او وظیفه دارد به والدینش کمک کند، والدینی که سالهاست با هم ولی دور از هم، زیر یک سقف ولی دنیایی دور از هم زندگی میکنند. اشورت در یکی از جلساتش با دارو به او میگوید که با توجه به تفاوت رفتار پدرش با او و پیتر، پسر دیگرش، او به این گمان رسیده بود که شاید فرزند حقیقی پدرش نیست. یک بار هم این موضوع را با اریک در میان گذاشته و از طرح آن پشیمان شده بود. دارو اشورت را تشویق میکند که یک بار دیگر مسئله را با مراعات و محبت با پدرش مطرح کند، ولی با قاطعیت. ضمناً، صلیب معروفی را که در زمان دعا و تأمل و شفای باطنی به کمک اشورت آمده بود به دستش میدهد و از او میخواهد که هروقت احساس کرد تعادلش را از دست میدهد، آن را در دست بگیرد و دعا کند. به اینترتیب، آنها با دعا از هم جدا میشوند. اشورت رخت سفر میبندد و وقتی به خانۀ پدری میرسد، پدر را طبق معمول در گلخانه مییابد، جایی که با چهرۀ عبوسِ همیشگیاش و در سکوت مشغول پرورش گل و گیاه است. گفتگو، شروع خوبی ندارد. اریک برافروخته میشود، پرخاش میکند، اما چارلز که برای این لحظات مدتها تمرین کرده و تعلیم دیده و دعا و تأمل کرده است، در مقابل طغیان خشم پدر در کمال آرامش ایستادگی میکند و در عین حال با محبت و احترام به او نشان میدهد که عزم خود را جزم کرده و تا پاسخش را نیابد، آرام نمیگیرد.
سرانجام اریک آرام میشود و ماجرای حقیقی تولد چارلز را بازمیگوید. داستان از این قرار است که اریک در زمان جنگ، با همۀ وجود عاشق و دلباختۀ هلن یعنی مادر چارلز و خانم اشورت فعلی بود ولی فاصلۀ طبقاتی و جایگاه فرودست اجتماعیاش مانع از این میشد که والدین هلن با ازدواج آنها موافقت کنند. او سختکوش و مصمم، ولی بهقول معروف بازنده بود؛ زیرا ارتش نیز بهسبب ضعف شدید بیناییاش، از پذیرش او خودداری میکرد. داستان به این منوال بود تا اینکه سروکلۀ پزشک جوانِ خوشقیافۀ زبانآور و خوشآتیهای که برای خود دون ژوانی بود در روستا پیدا شد و از همان آغاز دختران دمبخت را دلباختۀ آدابدانی و تشخص و روحیۀ لطیف و رمانتیکش کرد. او که مرتب اشعاری از شعرای بزرگ انگلیسی ورد زبانش بود و به اقتضای هر موقعیتی، فیالمجلس شعر و نکته و مطلبی از فلان و بهمان شاعر و نویسنده نقل میکرد، مشکلی بزرگ داشت و آن زیادهروی در نوشیدن و بادهگساری افراطی تا سرحد جنون و بیاختیاری بود. این پزشک جوان آلن رومِین Alan Romaine نام داشت. اریک در مورد نام او گفت: «آلن رومِین. آره، آلن رومِین. چه رمانتیک، چه برازنده! احتمالاً از یه رمان فرانسوی پیدا کرده بود! رومِین، آه، رومِین … دلقک!» این شخص که احتمالاً رومِین نام داشت، توانست خود را در دل هلن جا کند و قاپ او را بدزدد. سرانجام هم، رسوایی در زمان مستی به بار آمد و چارلز ثمرۀ این عشق نافرجام شد. اریک با چشمان اشکآلود، و شاید برای نخستین بار رهاشده از نقابی که سالها بر چهرۀ داشت، در ادامه شرح داد که وقتی مادر چارلز سراسیمه و با دیدگان گریان به سراغش آمد، اریک خود را در برابر تصمیمی سخت دید. یا باید هلن را برای ابد فراموش میکرد، یا از یگانه فرصتی که برایش پیش آمده بود که معشوقش را فراچنگ آورد و ضمناً درسی هم به این مردک خروسصفت بدهد استفاده کند. اریک دومی را برگزید و حاضر شد همهچیز را گردن بگیرد، اما مشروط بر اینکه رومِین شبانه جلوپلاسش را جمع کند و برای همیشه آن دیار را ترک کند و هلن نیز از آن پس، نه در خلوت و نه در جَلوَت اسم آن مردک عیاش را بر زبان نیاورد. به اینترتیب، ظرف مدتی کوتاه و به بهانۀ اینکه اریک باید اعزام شود، مراسم سادهای برگزار شد و اریک همانموقع با خود عهد کرد ترتیبی دهد تا فرزندخواندهاش هرگز همچون پدرش، میگسارِ مفسدهجوی فریبکاری از آب در نیاید و بههمین دلیل هم بعدها علیرغم میل باطنیاش، با ورود چارلز به دستگاه کلیسای انگلستان موافقت کرد، چون احتمال میداد در کلیسا از مفاسد جهان در امان بماند. اما با وجود تمام این کوششها، آرزوی او تحقق نیافت، زیرا رومِین با اینکه رفت، اما یاد و خاطرش همچون بختکی شوم بر زندگی مشترک آنها افتاد و دمی رهایشان نکرد، طوری که رفتهرفته عشق زن و شوهر به سردی گرایید و خانه به گورستانی تبدیل شد که زن صبح تا شب به بهانههای مختلف مینوشید و مرد هم تمام وقت خود را در گلخانه میگذارند و اگر احیاناً کلامی هم بین آنها ردوبدل میشد آخر به دعوا میانجامید!
به اینترتیب، حقیقت بر چارلز آشکار میشود. پدر و پسر یکدیگر را در آغوش میگیرند و چارلز با چشمان اشکآلود اقرار میکند که صرفنظر از هر اتفاقی در آینده، از نظر او پدر حقیقیاش فقط اریک است. با آشکارشدن حقیقت، باری گران که اریک سالها تک و تنها بر دوش کشیده بود، از شانههایش فرو میافتد و چارلز نیز یک قدم دیگر به روشنایی و رهایی نزدیک میشود. در صحنهای تأثیرگذار، چارلز نزد دارو اعتراف میکند که از بازی روزگار حیران است، زمانی او در جستجوی پدر بود و اکنون دو پدر با هم بر سر تصاحب او رقابت میکنند!
مشابه این ملاقات با هلن نیز صورت میگیرد و بهرغم مقاومت اولیهاش، او را برای مراحل بعدی رهایی از عشق آرمانی رومین آماده میکند، بهخصوص که هلن با گذشت سالیان، در آیینۀ ذهن خود تصویری دروغین و آرمانی از عشق رومِین پرداخته و از او سلحشوری رویایی ساخته که در کارزار عشق، هیچ هماوردی حریف او نیست، حتی و بهخصوص اریک!
چارلز در گام بعدی خود بهسوی شفا و آزادی، بر آن میشود تا پدر حقیقیاش، دکتر رومِین، یا شاید معتاد خانهبهدوشِ خیابانگرد گمنامی را که رومین به آن تبدیل شده، پیدا کند و برای هزاران پرسش خود از او پاسخ بطلبد.
از سویی نیز، چارلز آماده میشود تا در مرحلۀ بعدی، یا در یکی از مراحل بعدی، به قصر جاردین برود و تکلیف خود را با عشق لایل روشن کند. اما پیش از آن، لازم است اشورت پرده از راز دیگری از زندگی شخصیاش بردارد و شفا و بخشایش الهی را تجربه کند. دارو نظر اشورت را به این نکتۀ مهم جلب میکند که آیا او هرگز به این مسئله فکر کرده که به چه دلیل پس از فوت همسرش، پیوسته به زنانی علاقهمند میشود که یا علاقهای به ازدواج ندارند یا اصولاً دسترسیناپذیرند؟ چه رازی در گذشتۀ چارلز مدفون است که او را بهسوی چنین انتخابهایی سوق میدهد و یک بار او را به سمت لایل میکشاند و بار دیگر به سمت لورتا؟ در مرحلۀ بعدی اعتراف و شفا، اشورت با ایمان و اعتماد به فیض الهی، پردۀ دیگری از لطمههای نقاب درخشانش، آن «ناخود» دروغین را نزد دارو فاش میکند و این بار لازم است ماجرای دردناک اختلافات خود را با همسرش بازگو کند، اختلافاتی که پایانی مرگبار داشت. اعترافات چارلز تلخ و دردناکند. چارلز برای دارو شرح میدهد که در تلاش بیوقفه برای جلب رضایت اریک و شخصیتهایی که بعدها نقش پدر را در زندگیاش ایفا کردند، چنان غرق در کار و فعالیت و رقابت با همهکس و همهچیز بود که با وجود عشق و علاقه به همسر جوان و زیبایش، او را نیز فدای فرازجوییها و کمالطلبیهای خود کرد تا جایی که یک روز وقتی همسرش خبر بارداری خود را به او میدهد، بهجای خوشحالی، بنای اوقات تلخی میگذارد و همسرش که دیگر تاب تحمل رفتارهای او را ندارد، سوار اتومبیل میشود و در اقدامی جنونآمیز اتومبیل را به درخت میکوبد و در دم به زندگی خود و فرزند نازادهاش پایان میدهد. این حادثه که چارلز همواره خود را بهخاطر آن مقصر میداند و گاه سعی دارد غم و اندوهش را در بادهگساریهای بیاختیار غرق کند، سایۀ شومی بر سراسر زندگیاش گسترده است. دارو به چارلز میگوید که علت کشش بیاختیار او به سمت زنانی که ازدواج با آنها تقریباً غیرممکن است، در واقع تصمیمی ناخودآگاه از سوی چارلز برای جلوگیری از تکرار گذشته است. او از گذشته هراسان و بهخاطر آن پشیمان است و خود را گناهکار میداند و با اینکه به دارو اعتراف میکند که خدا او را برای تجرد نیافریده، اما جرئت ورود به رابطۀ جدی را هم ندارد تا مبادا زندگی مشترک دوباره به فاجعه ختم شود.
به کمک این بصیرتها، چارلز میتواند با اعتراف به خطاها و گناهانش، بخشایش و شفای الهی را تجربه کند و در موقعیتی قرار گیرد که از چشمانداز بهتر و واقعبینانهتری به رابطهاش با لایل بنگرد. در همین احوال، چارلز بدون برنامهریزی قبلی، در حال عبور از کنار کلیسای اسقفنشین استاربریج تصمیم میگیرد برای دعا به کلیسا برود، بهخصوص که در آن ساعت از روز احتمال نمیدهد با لایل یا اهل خانۀ اسقف روبهرو شود. زمانی که چارلز برای دعا پایش را در فضای خصوصی عبادتگاه میگذارد در کمال حیرت لایل را میبیند که در حضور خداوند زانو زده و در حال دعاست. در این ملاقات، لایل نیز تقریباً بدون نقابی که همواره بر چهره داشت، جنبۀ آسیبپذیر و مجروح وجودش را نمایان میسازد. در گفتگوی مختصری که بین آنها صورت میگیرد، لایل متوجۀ تغییرات عمیقی در اشورت میشود. در ضمن، اشورت با مشاهدۀ اضطراب لایل، شمارۀ تماس و آدرس محل اقامتش را در اختیار او قرار میدهد تا در هر ساعتی از شبانهروز که به کمکش نیاز بود، با او تماس بگیرد. لایل حضور بسیار دور از انتظار چارلز را در آن روز و ساعت و در آن مکان، نشانهای تلقی میکند از اینکه شاید چارلز پاسخ دعاهای او باشد. هرچه نباشد، در واپسین دیدار در خانۀ اسقف، او تا مرز جنون و فروپاشی کامل عصبی پیش رفته و خواسته بود از لایل در برابر آنچه تصور میکرد پنهانکاری بزرگ و خطرناک اسقف است، دفاع کند.
چارلز در ملاقات بعدیاش با جان دارو، ماجرای این دیدار غیرمنتظره را با مربی روحانی خود در میان میگذارد. دارو دوباره چارلز را به تجدید قوای روحانی و استراحت فرامیخواند، چون هنوز پردۀ آخر این داستان، این قصۀ پررمز و راز فرو نیفتاده و اتفاقات دیگری در راه است. چارلز در نتیجۀ تحقیقاتش در مییابد که پدر حقیقیاش نه از این جهان رخت بربسته، نه معتادی خیابانگرد و صدقهبگیر است و نه به مملکتی غریب رفته، بلکه در نقطهای نه چندان دور مشغول زندگی و طبابت است. چارلز یک بار دیگر آماده میشود تا «از در تنگ وارد شود»؛ عبارتی که مکرر در این داستان شاهد تکرار آن از زبان دارو هستیم. این بار میخواهد به ملاقات پدر حقیقیاش رومِین برود؛ ملاقاتی سخت و نفسگیر، با نتایجی پیشبینیناپذیر. در قسمت بعدی، به ماجراهای پایانی رمان خواهیم رسید و تأملی بر آن در چارچوب مسائل شبانی خواهیم داشت.
پایان قسمت دوم