Free ebook download

آزادی تعالی‌بخش

این فیلم بر اساس زندگی دهقانی اتریشی به نام «فرانس یگراشتتر» ساخته شده

نقدی بر مسیح کیهانی – قسمت هشتم

آیا اندیشه کیهانى به تجسم مسیح باور دارد؟ به واقع تجسم مسیح به چه معناست؟

آیه‌ای معروف با تفسیری غلط!

زمانی که هنوز اسقف کلیسا بودم، در مصاحبه با روحانیونی که برای مشاغل مختلف کلیسایی داوطلب می‌شدند، سؤال می‌کردم: «اگر قرار بود به جزیره‌ای دورافتاده بروید، کدام فصل از کتاب‌مقدس را همراه می‌بردید؟» برای اینکه سؤالم جالب‌تر شود اضافه می‌کردم: «حالا فرض کنید رومیان ۸ را...

من همراه شما هستم

تسلی‌بخش‌ترین کلام برادر یا خواهری مسیحی که شما را در زمان سختی یا آزمایش تسلی داده است چیست؟ اینکه «خدا خوب است؟» «این ارادۀ او برای شماست؟» «من برایت دعا می‌کنم؟» اگرچه این جملات، بسته به شرایط، مناسبند، اما ممکن است راه دیگری نیز وجود داشته باشد که ما می‌توانیم...

نقدی بر مسیح کیهانی – قسمت هفتم

آیا اندیشه کیهانى به تجسم مسیح باور دارد؟ به واقع تجسم مسیح به چه معناست؟

من که هستم؟

ما صدها بار در طول زندگی با این سؤال مواجه می‌شویم. شاید به این شکل مختصر یا مستقیم از ما نپرسند، اما هر بار که مسئله‌ای پزشکی داریم، حساب بانکی بازمی‌کنیم، در مدرسه ثبت‌نام می‌کنیم یا درخواست صدور گذرنامه می‌دهیم، از ما خواسته می‌شود که هویت خود را تأیید کنیم. برای این کار، باید اطلاعاتی مانند نام، تاریخ تولد، محل تولد، محل اقامت، اطلاعات تماس و… را ارائه دهیم. ما موظفیم اطلاعاتی دربارۀ خودمان ارائه دهیم که از زمان تولدمان حقیقی بوده است، آنچه که نمی‌توانستیم برای خودمان انتخاب کنیم، اما به ما داده شده است. البته، ما می‌توانیم به کشور دیگری نقل مکان کنیم، نام خود را قانوناً تغییر دهیم، در خانواده‌ای دیگر پذیرفته شویم و حتی این روزها تلاش کنیم تا جنسیت خود را تغییر دهیم. اما هر چقدر هم تلاش کنیم، نمی‌توانیم حقایق آغاز زندگی‌مان را تغییر دهیم و همچنان موظف خواهیم بود که اطلاعاتی مانند نام خانوادگی اصلی، جنسیت‌مان در زمان تولد، یا سوابق پزشکی خانوادۀ بیولوژیک‌مان را ارائه دهیم.

بعضی از انسان‌ها هویت خود را می‌پذیرند و بعضی دیگر می‌کوشند آن را تغییر دهند، اما صرف‌نظر از اینکه ما از آنچه هستیم شرمساریم یا مفتخر، واقعیت کنونی‌مان فقط سایه‌ای است از وجود حقیقیِ ما. برای کسانی که به مسیح تعلق دارند، پاسخی بی‌نهایت بزرگتر و جاودانه در پاسخ به سؤال «من که هستم؟» وجود دارد. آنچه مایۀ فخر ما به هویت زمینی‌مان است، بی‌ارزش است (مثال پولس در فیلیپیان ۳: ۴-۸ را ببینید).  به همین ترتیب، آنچه مایۀ شرمساری هویت زمینی ما است، ارزش جاودانه ندارد. در مسیح، «دیگر نه یهودی معنی دارد نه یونانی، نه غلام نه آزاد، نه مرد نه زن، زیرا شما همگی در مسیحْ عیسی یکی هستید» (غلاطیان ۳‏:۲۷‏-‏۲۹). و «حال آنکه ما تَبَعۀ آسمانیم و با اشتیاقِ تمام انتظار می‌کشیم که نجات‌دهنده، یعنی خداوندمان عیسای مسیح، از آنجا ظهور کند» (فیلیپیان ۳‏:۲۰، ۲۱). جایگاه و اهمیتی که این جهان برای مکان تولد ما، خانواده‌ای که متعلق به آن هستیم، سن و ویژگی‌های فیزیکی‌مان قائل است، ارزش گذرا و موقتی دارد و روزی به‌واسطۀ جلالی که خدا برای ایمانداران در مسیح در نظر گرفته است، مغلوب خواهد شد. سی. اس. لوئیس در کتابش، “وزن جلال” دربارهٔ این هویت جاودانۀ ما می‌نویسد: «زندگی در جامعه‌ای از خدایان و الاهه‌ها امری است جدی، به یاد داشتن اینکه حتی کودن‌ترین و غیرجذاب‌ترین شخصی که می‌توانید با او صحبت کنید، روزی ممکن است موجودی باشد که اگر اکنون او را می‌دیدید، شدیداً وادار به عبادتش می‌شدید، یا وحشت و فسادی که فقط در کابوس دیدنی است… شما هرگز با انسانی فانی صحبت نمی‌کنید. ملت‌ها، فرهنگ‌ها، هنرها، تمدن‌ها- اینها فانی هستند و بقای‌شان در قیاس با زندگی ما همچون زندگی پشه‌ای است. اما انسان‌های جاودانی هستند که با آنها مزاح می‌کنیم، کار می‌کنیم، ازدواج می‌کنیم، نسبت به آنها بی‌توجه می‌شویم و از آنها سوءاستفاده می‌کنیم- وحشتی ابدی یا جلالی جاودانه.»

در پیدایش باب‌های ۱ و ۲، ما الگوی این جلال جاودانی را می‌بینیم. خدا در ابتدای آفرینش نیکوی خود، مرد و زن را آفرید. هرچند شیوه‌ای که برای آفریدن مرد و زن استفاده کرد، متفاوت بود، آدم از خاک و زن از پهلوی آدم، لیکن هر دو در صورت و شباهت خدا آفریده شدند. آنها چیزی از هویت خالق‌شان در خود داشتند که آنها را از بقیۀ آفرینش متمایز می‌ساخت؛ در واقع، موجودات دیگر به وجود خوانده شدند، اما انسان از خاک ساخته شد و خداوند نَفَس حیات را در او دمید. به‌علاوه، خداوند به انسان اقتدار داد تا حیوانات را نام‌گذاری کند، و هر دو، یعنی مرد و زن، را بر آنها مسلط ساخت. مرد و زن باید در اتحاد کامل زندگی و حاکمیت کنند و مصاحب و حامی یکدیگر باشند. وقتی خداوند زنی را که آفریده بود به انسان معرفی کرد، انسان با گفتن «این است اکنون استخوانی از استخوانهایم، و گوشتی از گوشتم» (پیدایش ۲:‏۲۳)، تمایل عمیق خود را به داشتن یک مصاحب و رضایت از همتایی که خداوند به او داده بود، ابراز کرد:‏ کسی مانند خودش که می‌توانست روزهای خود را با او بگذراند. مرد و زن در آزادی کامل با یکدیگر در مسکن‌شان، باغ عدن، زندگی می‌کردند. در این مسکن امن، تمام نیازهای جسمی، عاطفی و معنوی آنها برآورده می‌شد، و خداوند با آنها قدم می‌زد و آزادانه با آنها گفتگو می‌کرد. مرد و زن به باغ، به یکدیگر و به خداوند تعلق داشتند، و شرمسار نبودند. در اینجا شالوم- اصطلاحی عبری برای کاملیت، تمامیت، بدون کم و کسر- در روابط بین انسان و خدا، مرد و زن، و انسان و آفرینش وجود داشت.

ولی در باب سوم پیدایش، آن شالوم (صلح و سلامتی) فرومی‌پاشد. از آنجا که آدم و حوا از فرمان خداوند مبنی بر پرهیز از خوردن از میوۀ درخت دانش نیک و بد، نافرمانی کردند، ناگهان از هویت خود شرمسار شدند. برای اولین‌بار ننگ برهنگی خود را فهمیدند و کوشیدند خود را با برگ‌های درخت بپوشانند. آنها به‌خاطر شرمساری از هویت‌شان و کاری که کرده بودند، نه تنها در پی پنهان کردن ظاهرشان از یکدیگر بلکه در پی پنهان کردن تمام وجودشان از خدا بودند. وقتی خداوند پرسید، «کجا هستی؟» آدم پاسخ داد، «صدای تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا عریانم، از این‌رو خود را پنهان کردم» (پیدایش ۳: ۹و۱۰). امنیت و صلحی که مرد و زن در زندگی توأم با اعتماد کامل و عاری از شرم از هویت‌شان در برابر خدا و یکدیگر تجربه کرده بودند، از بین رفته بود. اگرچه کتاب‌مقدس می‌گوید که مرد و زن «خودشان» را از خدا پنهان کردند، استفادۀ آدم از ضمیر اول‌شخص انعکاسیِ “خودم”، وقتی به خداوند دربارۀ اعمالش گزارش داد، نشانگر جدایی او از حوا بود. سپس خود را بیشتر از زنش حوا دور کرد زیرا او را مقصر می‌دانست، برای اینکه او از میوۀ درخت خورده بود. قطعاً، دیگر آنها به‌عنوان “یک جسم”، چنانکه مد نظر خدا بود، عمل نمی‌کردند و از آن زمان به بعد، رابطه‌شان به سمت نابرابری گرایش یافت. (پیدایش ۳: ۱۶)

آخرین وقفه در شالوم وقتی رخ داد که خداوند آدم و حوا را از باغ عدن بیرون فرستاد. اگرچه این عملی حاکی از رحمت خدا بود تا مانع از این شود که آدم و حوا از درخت حیات بخورند و در وضعیت ناگوار جدیدشان پیوسته زنده بمانند، لیکن تأثیر فوری آن این بود که آدم و حوا بی‌خانمان شدند و مجبور به ساختن زندگی برای خود در سرزمینی بیگانه شدند که زمین آن لعنت شده بود و خوراک فقط با کار سخت به‌دست می‌آمد. باب سوم پیدایش به‌طرز غم‌انگیزی با مرد و زنی که از هویت خود شرمسارند، با یکدیگر در تعارض‌ند، از خدا جدا شده‌اند، و از مسکن‌شان با او بیرون رانده شده‌اند، به پایان می‌رسد.

باب‌های چهار تا یازده کتاب پیدایش، به‌طور نمونه نشان می‌دهند که چگونه درهم‌شکستگیِ باب سوم سراسر جهان را فرامی‌گیرد. با این‌حال، در بطن این آشوب، خداوند طرح نجات را آغاز کرد، که شامل آفرینش قومی برای خود، دادن هویت جدید به آنها و هدایت‌شان به سرزمینی بود که بار دیگر می‌توانستند با او زندگی کنند. این طرح با فراخواندن ابرام توسط خدا برای ترک وطن و خانواده‌اش و رفتن «به سرزمینی که خدا به او نشان می‌داد» شروع شد (پیدایش ۱۲: ۱). خدا نام او را به “ابراهیم” تغییر داد (پیدایش ۱۷:‏۹) و وعده داد که او را به ملتی عظیم تبدیل خواهد کرد و زمین کنعان را به خانواده‌اش خواهد بخشید. اگرچه ابراهیم «در ایمان درگذشت، در حالی‌که وعده‌ها را هنوز نیافته بود، بلکه فقط آنها را از دور دیده و خوشامد گفته بود» (عبرانیان ۱۱: ۱۳)، لیکن عهدعتیق اولین بخش از تحقق این وعده‌ها را ثبت کرده است. صدها سال پس از مرگ ابراهیم، خداوند مداخله کرد و نوادگان او را که تا آن زمان «بارور و کثیر گشته، به شماره بسیار زیاد شده بودند» (خروج ۱: ۷)، از بردگی در مصر نجات داد. خود را از طریق موسی به آنها معرفی کرد و هویتش را به‌عنوان «خدای پدران‌تان، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب» تأیید نمود (خروج ۳: ۱۵). او وعده داد:‏ «من شما را از زیر یوغ بیگاری مصریان به‌در آوردم. من شما را به سرزمینی خواهم برد که با دست افراشته سوگند خوردم آن را به ابراهیم و اسحاق و یعقوب ببخشم. آری، من آن سرزمین را میراث شما خواهم ساخت. من یهوه هستم» (خروج۶: ۸)؛ و کتاب‌های دوم تا ششم  کتاب‌مقدس شهادت می‌دهند که خدا دقیقاً همان کار را انجام داد. او بنی‌اسرائیل را به‌واسطۀ اعمال معجزه‌آسا از بردگی مصریان نجات داد و هویت جدید آنها را به‌عنوان قوم خاصش تعیین کرد و آنها را به سمت مسکن جدیدشان، سرزمین موعود در کنعان، هدایت نمود. از طریق تورات، به این قوم، یعنی بنی‌اسرائیل، آموخت که چگونه متعلق به اویند و باید مُعرفِ هویت او در جهان باشند. آنها می‌بایست خداوند خدای خود را با تمام قلب، فکر و قوت خود دوست می‌داشتند و همسایۀ خود را مثل خودشان محبت می‌کردند. آنها نمی‌بایست با سایر ملت‌ها درهم‌بیامیزند یا از شیوه‌های بت‌پرستانۀ آنها پیروی کنند بلکه می‌بایست مقدس و متمایز باشند. آنها می‌بایست با خدای خود در زمینی که شیر و شهد در آن جاری است، سکونت کنند و با پرستش خدا به شیوه‌هایی که او تعیین کرده است و زندگی در هماهنگی با یکدیگر و با زمین براساس آنچه در کتاب‌های خروج، لاویان، اعداد و تثنیه آمده است، خصوصیات او را بازتاب دهند. به آنها هشدار داده شد که نااطاعتی از فرامین خدا، چنانکه آدم و حوا کردند، منجر به از دست دادن سرزمین مادری‌شان خواهد شد. (لاویان ۲۰: ۲۲-۲۶، ۲۶: ۳۱-۳۳)

با وجود هشدارها، قوم خدا فراموش کردند که چه کسانی هستند و به چه کسی تعلق دارند. پس از مرگ نسلی که شاهد اعمال بزرگ خدا بودند نسل دیگری برخاستند که نه خداوند را می‌شناختند و نه از کارهایی که او برای اسرائیل کرده بود، آگاهی داشتند. بنی‌اسرائیل آنچه را که در نظر خداوند بد بود به‌جا آوردند، و بَعَل‌ها را عبادت کردند» (داوران ۲: ۱۰-۱۱). این آیات در کتاب داوران پیش‌نمایشی است از آنچه که نسل‌های بعد تکرار کردند:‏ چرخۀ فراموشی، ترک‌کردن، توبه و داوری. قوم اسرائیل خداوند و احکام او را ترک می‌کردند، با سایر ملت‌ها درمی‌آمیختند و با یکدیگر دچار نزاع می‌شدند. سپس خداوند از داوران، کاهنان، پادشاهان یا پیامبران برای سخن گفتن با قوم خود استفاده می‌کرد، آنها را به یاد هویت‌شان می‌انداخت و به‌سوی خود بازمی‌گردانـْد. و به آنها وعدۀ بخشش و برکت می‌داد اگر بازمی‌گشتند، و مجازات و از دست دادن سرزمین مادری‌شان در راه بود اگر بازنمی‌گشتند. سرانجام، به‌خاطر گناهان و نافرمانی‌های مداوم، اسرائیل دیگر مُعرفِ قوم خدا نبود و آنچه خدا هشدار داده بود روی داد:‏ آشوری‌ها و بابلی‌ها اسرائیل را مغلوب کردند و به اسارت بردند، جایی که اکثرشان در میان ملت‌های بت‌پرست پراکنده شدند و نهایتاً به‌عنوان اسرائیلی شناخته نمی‌شدند.

اما خداوند به وعده‌های خود وفادار ماند و قوم خود را کاملاً رها نکرد. ۷۰ سال پس از اسارت قوم در بابل، بازماندگانی از بنی‌اسرائیل توانستند به سرزمین موعود بازگردند. با این‌حال، این بازگشت به سرزمین اسرائیل در سال ۵۳۸ قبل از میلاد باز موقتی بود؛ این آخرین پرده در داستان بزرگ خداوند در مورد برگزیدگان او نبود. تجربۀ قوم اسرائیل پیش‌نمایی از عمل جدید خدا بود، که در آن برای آخرین‌بار قومی برای خود خلق خواهد کرد، به آنها هویت جدیدی خواهد داد و به مکانی هدایت خواهد کرد که با او برای همیشه زندگی کنند. ما امروز خود را در این فصل از داستان بزرگ خدا می‌یابیم.

براساس اناجیل خدا خود را بار دیگر به بشریت آشکار ساخت، اما این‌بار با فرستادن پسرش، عیسی، که انسان شد و در میان ما مسکن گزید. عیسی رو در رو با مردان و زنان در اسرائیل، یهودیه و سامره سخن گفت، همان‌گونه که خدا با آدم و حوا در باغ عدن سخن گفت. عیسی با تسلط بر طبیعت، اقتدار بر شیاطین، شفاهای معجزه‌آسا، تعلیم بی‌نظیر و قیام از مرگ، هویت الاهی خود را آشکار ساخت و آنان که دلی از ایمان برای توبه داشتند، از آنِ او شدند. همان‌گونه که خدا ابرام را به پیروی فراخواند و سرنسل خانواده‌ای جدید، یعنی اسرائیل، ساخت و نامش را به ابراهیم تغییر داد، عیسی نیز شمعون را به پیروی فراخواند و به‌عنوان سرنسل خانواده‌ای جدید، یعنی کلیسا، نامش را به پطرس تغییر داد. عیسی به‌واسطۀ مرگ صلیب و قیام، این مردم را از بندگی رهایی بخشید، نه از بندگیِ حاکمی مانند فرعون بلکه از بندگی کسی که قدرت مرگ را در دست داشت، و «آنان را که همۀ عمر در بندگیِ ترسِ از مرگ به‌سر برده بودند، آزاد ساخت» (عبرانیان ۲: ۱۵). آنانی که پسر آزاد کرد، با هویت جدید به‌عنوان «ملتی برگزیده و مملکتی از کاهنان و امّتی مقدّس و قومی که ملک خاص خداست» (اول پطرس۲: ۹) شناخته می‌شوند. همان‌طور که موسی با دادن تورات در کوه سینا به بنی‌اسرائیل شرح داده بود که آنها چگونه باید از طریق رفتارشان مُعرفِ خدا باشند، عیسی نیز بر فراز کوه تعلیم داد که قومش چگونه باید ویژگی‌های پدر آسمانی‌شان را نشان دهند و مُعرفِ او باشند. ما باید مسکین در روح، ملایم، حلیم، و صلح‌جو باشیم. ما باید نور جهان و نمک زمین باشیم. ما باید دشمنان خود را دوست بداریم و برای آنانی که آزارمان می‌دهند دعا کنیم. ما باید ببخشیم، دعا کنیم، گنج‌مان را در بهشت بیندوزیم و بالاتر از آن، باید صورت کسی را که ما را از آنِ خود ساخته، بازتاب دهیم.

تعلق داشتن به خدا به‌واسطۀ ایمان به عیسای مسیح همچنین به معنی تعلق داشتن به قوم خدا است، چنانکه برای اسرائیلیان بود. عیسی به ما نیاموخت دعا کنیم «پدر من که در آسمانی» بلکه، «پدر ما که در آسمانی» (متی ۶: ۹). پولس رسول به‌وضوح در اول قرنتیان ۱۲ توضیح می‌دهد که چگونه ایمانداران عضو یک بدن هستند که برای کار کردن با هم خلق شده‌اند، و یوحنای رسول بارها در اول یوحنا تأکید می‌کند که نمی‌توانیم خدا را دوست داشته باشیم بدون آنکه فرزندان او را که خانوادۀ ما هستند، دوست بداریم. این خانواده همان خانوادۀ بیولوژیکی ما نیست و تعلق‌خاطر ما به آن باید بیش از تعلق‌مان به خویشاوندان زمینی‌مان باشد (مرقس ۳: ۳۱-۳۵). ما نسبت به برادران و خواهران‌مان در مسیح متعهد هستیم و نباید «زیر یوغ ناموافق با بی‌ایمانان برویم، زیرا پارسایی و شرارت را چه پیوندی است و نور و ظلمت را چه رفاقتی؟»(دوم قرنتیان ۶: ۱۴).

سرانجام، به‌عنوان بخشی از هویت جدیدمان، یک تابعیت جدید به ما داده می‌شود. خدا «ما را از قدرت تاریکی رهانیده و به پادشاهی پسر عزیزش منتقل ساخته است» (کولسیان۱: ۱۳)، و با گذشتنِ هر روز از زندگی‌مان به آن سرزمین موعود نزدیک‌تر می‌شویم. مانند ابراهیم، ما اذعان می‌کنیم که «بر زمین غریب و مسافریم» و «مشتاق سرزمینی نیکوتریم، مشتاق وطنی آسمانی» (عبرانیان ۱۱: ۱۳، ۱۶ ).  «ما بنا بر وعدۀ او مشتاقانه در انتظار آسمانی جدید و زمینی جدید هستیم که منزلگه پارسایی است» (دوم پطرس ۳: ۱۳)، آن سرزمین پر‌سعادت که در آن دیگر گناه، مرگ، غم و دردی نیست، جایی که ما تا ابد در شهری با زیبایی وصف‌ناپذیر، حکم خواهیم راند. در آنجا، باز خدا «در ما سکونت خواهد کرد، و ما قوم او خواهیم بود» (مکاشفه ۲۱: ۳)، و تا ابد چیزی خواهیم بود که همیشه مد نظر خدا بوده است:‏ شاهکارهای آفرینش که خدا برگزیده تا صورت او را بازتاب دهند، آنگاه که با او در مکانی که برای ما آماده کرده است، در رکاب او حکم برانیم.