آنچه باب آشنایی مرا با فیودور داستایِفسکی گشود کتابی از او بود به نام «خاطرات خانۀ اموات»، با جلد سلوفون و پرترهای از نویسنده بر جلد آن با ریش انبوه مشکی و نگاهی کاونده که گویی تا ابد بر ظلمات وجود انسان خیره مانده. بعدها ترجمههای دیگری از این کتاب انجام شد و همانگونه که «اموات» به «مردگان» تغییر کرد و داستایوفسکی به داستایِفسکی، عکس روی جلد نیز از تصویر نویسنده که تقریباً کل جلد را گرفته بود، به مضمون داستان آن تغییر یافت – بندی مخروبه، پنجرهای شکسته، حصاری به دور آن، و گروه محکومینِ توانباخته که تن به بیگاری دادهاند. این کتاب که نوعی بیوگرافیِ رمانگونه است، خاطرات ایام حبس داستایفسکی در سیبری را باز میگوید، و چنانکه شیوۀ داستایفسکی است، با نگاهی نافذ به درونیترین احوالات انسانهایی نظر میافکند که در محیطی سخت و غیرانسانی، انسانیتزدایی شده و شخصیت انسانی خود را قربانی بقای فیزیکی کردهاند. تالستوی در شاهکار خود، رمان «رستاخیز»، تصویری از محیط و شرایط زندگی زندانیان در زندانی از این نوع ترسیم کرده است که چنان روح انسان را میخراشد که از یاد او زدودهشدنی نیست. چه کسی میتواند صحنۀ طفلی را در این رمان فراموش کند که فرزند یکی از زندانیان است و شب در کنار ظرف بزرگ فضولات زندانیان به خواب رفته است که محتویات بویناک و آلوده از دیوارهاش شره میکنند. در چنین محیطی چگونه میتوان کودکیِ خوشی داشت؟ چگونه میتوان انسان بود؟ این محیط آیا چیزی است بجز دوزخی بر زمین و هاویه یعنی دنیای مردگانی که در آن از وجود انسان جز سایهای محو نمانده، و انسان در آن چنانکه نیچه از زبان زرتشت میگوید «بندیست بر فراز مغاکی»؟ «خاطرات خانۀ مردگان» شاید یگانه اثر داستایفسکی است که در آن به محیط و ماجراها بیشتر از آنچه در سایر آثارش معمول است، پرداخته شده. داستایفسکی برخلاف تالستوی، یا بالزاک، و بخصوص بالزاک، چندان اهل توصیف صحنهها و مناظر محیط نیست. بیشتر به درون آدمها توجه دارد. به دنیای بیرون هماناندازه میپردازد که لازمۀ پردهبرداشتن از دنیای درون شخصیتهایش است. برخلاف «باباگوریو»ی بالزاک که صفحات متعددی در آن به وصف آشپزخانۀ پانسیون اختصاص دارد، داستایفسکی در دو سطر میگوید که مثلاً وانیا، شخصیت اصلی رمان «آزردگان» -«رنجکشیدگان و خوارشدگان» در ترجمۀ جدید -اتاقی اجاره کرده بود با سقفی کوتاه، و گویی در جایی چنین تنگ، عرصۀ اندیشهاش هم تنگ میشد. داستایفسکی هرچه در نوشتن دیالوگها و مونولوگها و گفتارهای درونی شخصیتهایش دستودلباز است در توصیف محیط خسّت به خرج میدهد، گاه به ذکر نام یکی دو خیابان معروف، یک پارک یا پل، و توصیف ظاهر یک خانه بسنده میکند، چنانکه گویی محیطی که ترسیم میکند در واقع نه محیط زندگی شخصیت رمان که بیشتر امتداد دنیای درونی او و تجسم فیزیکی آن بهصورت دنیای خارج است. شخصیتهای داستایفسکی معمولاً در اتاقهای تنگِ اجارهای نمور و کثیف با پنجرههای کوچک شکسته و با حداقل اسباب و اثاث زندگی میکنند. وقتی هم از خانه بیرون میزنند، معمولاً هوا بد و سرد یا گرم و دمگرفته و زمین گل و شُل یا یخزده است. داستان «شبهای روشن» در ایامی از سال میگذرد که مردم بهخاطر شرایط خاص آبوهوا از پترزبورگ خارج شده وبه ییلاق رفتهاند. و یا در صحنهای از رمان «رنجکشیدگان و خوارشدگان»، ایمخمینف، مردی که دخترش، ناتاشا، را نمیتواند ببخشد چون با پرنسی جوان فرار کرده است، هنگامی که به داستان زندگی نِلی، دخترکی یتیم گوش میسپارد که اتفاقاً مادر او هم وضعیتی مشابه داشته، ناگهان توفانی از احساسات در او برمیخیزد. در این هنگام داستایفسکی میگوید «رعد بزرگی در هوا ترکید و بارانی تند آغاز شد که قطرههای درشتش روی شیشه ضرب گرفته بود. اتاق تاریک شد …» به این ترتیب، محیط بیرون گویی بازتابی از دنیای درون شخصیتها میشود. در خاطرات خانۀ مردگان، که برخی از این خاطرات بعدها دستمایۀ داستایِفسکی در خلق شخصیتها و رخدادهای رمانهایش شد، از جمله پدرکشی یکی از محکومین که بعدها در رمان بزرگ «برادران کارامازوف» ظهور یافت، داستایِفسکی بر اساس بصیرتهای خاص خود میگوید: «من اعلام میکنم که بهترین انسان جهان ممکن است در سنگدلی و بیرحمی به جایی برسد که در نهایت هیچ فرقی با درندگان نداشته باشد. خون و قدرت انسان را مست میکند.» داستایفسکی بصیرت عجیبی دربارۀ دنیای درونی آدمها دارد و بیجهت نیست که نیچه، فیلسوف معروف آلمانی، در ادعایی که خالی از اغراق هم نیست میگوید داستایفسکی یگانه «روانشناسی» است که از او میتوان چیزی آموخت. چرا با گذشت بیش از یکصدوپنجاه سال از نوشتهشدن آثار داستایفسکی، هنوز نوشتههایش خوانده میشوند و از آنها اقتباسهای سینمایی صورت میگیرد. چرا هنوز داستایفسکی برای ما «مطرح» است؟ زیرا او به مسائل انسان میپردازد. جنایت، بیعدالتیهای اجتماعی، فقر، توطئه و تبانی و خشونت، شیفتگیهای بیفرجام و عشقهای نافرجام، اقدامات تروریستی پیروان سرکردهای سودایی، پوچگرایی، و هتک حرمت انسانها و انواع آزارگریها به هماناندازه که دغدغۀ داستایفسکی در خلق آثارش بودند، دغدغۀ جوامع ما هستند. چنانکه گفتیم داستایفسکی به واقعیت وجود پیچیده و اغلب کژتاب انسانی پرداخته است. آدمهای رمانهای داستایفسکی را همهجا میتوان دید. برخی از شخصیتها را از رمانهایی نظیر «خانۀ قانونزدۀ» چارلز دیکنز وام گرفته است، اما شخصیتهای اغلب هیستریک، سودایی، روانپریش، خودشیفته، بلندپرواز و … در داستانهای داستایفسکی امروز به هماناندازه در جوامع انسانی ما حضور دارند که در زمان نویسنده حضور داشتند. هم از اینرو، رمانهای او تا انسان هست، و تا انسان با مشکلات خاص ذات و طبیعت انسانیاش هست، رنگ کهنگی به خود نمیگیرند.
فردریک کاپلستون در مجلد مربوط به فلسفۀ روسی به دیدگاه بردیایف، فیلسوف معروف روس، دربارۀ داستایفسکی اشاره کرده است. بردیایف اصولاً داستایفسکی را متفکری دیالکتیکی میداند، البته نه دیالکتیکی به معنایی که از این واژه در فلسفۀ افلاطون یا هگل مراد میشود. دیالکتیک در اینجا به معنی برخورد دو عامل متضاد و تشکیل یک سنتز یا جمع آنها نیست؛ بلکه داستایفسکی شخصیتهای خود را در حالی تصویر میکند که در برابر گزینههای مختلف و اغلب متضاد قرار گرفتهاند. بردیایف معتقد است که زندگی و اندیشۀ خود داستایفسکی دیالکتیکی بود و شخصیتهای گوناگون رمانهایش در واقع نماینده وجوه گوناگون اندیشههای خود او دربارۀ موضوعات هستند که گاه در تضاد و تناقض با یکدیگر قرار میگیرند. به این ترتیب، دیالکتیک در وجود خود این شخصیتها جاری است و در گفتگوهای آنها با یکدیگر یا با خود، نمایان میشود. گاه در دیالوگهای رمان دیده میشود که چند نفر که نمایندۀ وجوه گوناگون یک موضوعند به گفتگو با یکدیگر میپردازند، و این چند شخصیت وجوه گوناگون تفکّر خود داستایفسکی دربارۀ یک موضوعند که چنین به ستیز با هم برمیخیزند. به تعبیر بردیایف، دیالکتیک در شخصیتهای آثار داستایفسکی از نوع اگزیستانسیال و اصولاً یک امر وجودی است. اما این دیالکتیک فقط قرارگرفتن یا حتی درماندهشدن در برابر گزینههای متضاد نیست؛ سویۀ دیگری در آن هست که بیشتر معلول ذات کژتاب و گاه به معنای واقعی کلمه، وحشتناک آدمی است. داستایفسکی، این استاد زبردست خلق شخصیتهای کُمیک، همچنین نیز استاد خلق شگفترفتارترین کاراکترهاست که به نمایشیترین شکل ممکن، هستیِ دوپارۀ خود را که در نیمی از آن فرشتهخو و در نیم دیگر ددمنش هستند، به نمایش میگذارند. در «جوان خام» ورسیلوف که اصولاً شخصیتی سلیم و نرمخو و حتی مهربان است در شخصیت دومش در حالتی از بیخودی و ناآگاهی طپانچهای به طرف صورت کاترینا میگیرد و اگر آرکادی دخالت نمیکرد جابهجا او را میکشت. این شخصیت دوم ورسیلوف برخلاف شخصیت اولش، بیثبات و ترسناک است و حتی میتواند مرتکب شنیعترین جنایات شود. این شخصیت دوم در کتاب «همزاد» نمود بارزتری مییابد. گالیادکین، شخصیت اصلی داستان، با همزاد یا بهتر است بگوییم «خود دوم» خود روبهرو میشود که در اصل تجسمِ سیاهیهای وجود خودش است که هچون موجودیتی زشتکار سایه به سایه در تعقیب اوست و از نا-وجودش جز تاریکی صادر نمیشود. اگر در داستان همزاد، از وجود گالیادکین تنها یک سایه برخاسته، در داستان «شیاطین» یا «تسخیرشدگان»، چنانکه در نقد کانستانتین ماچولسکی در پایان کتاب آمده، از وجود اهریمنیِ نیکلای وسیهوالودویچ ستاوروگین سایههای کثیر برمیخیزد، که گرچه در ظاهر انسانهای مستقل هستند، اما از درون در تسخیر اندیشه و مشی او قرار دارند. ستاوروگین، این بزرگترین مخلوق ادبی داستایفسکی، به خدا اعتقاد ندارد و به شیطان ایمان میآورد. میخواهد همچون راسکولنیکوف در رمان «جنایت و مکافات»، در قلمرویی فراتر از نیک و بد عمل کند و واضع اصول اخلاقی خود باشد و البته شکست میخورد. این شخص که حتی به یک طفل هم دستدرازی میکند، صحنهای که از برخی چاپهای «شیاطین» حذف شده، گفتاری اهریمنی و بیاختیار دارد که نمودش، اعترافات مکرر و پیدرپی او نزد کشیش است. گفتار او ابزار کنترل است. او چون فرزند پدرِ دروغهاست، وجودش سایهای بیش نیست، در اصل یک «لاوجود» است، فقط یک نقاب، موجودیتی میانتهی که مشابهاش را در کاراکترهای جهنمیِ داستان «شکاف عظیم» سی. اس. لوئیس مییابیم. در پس سیمای زیبایش، از این لاوجود فقط نفرت و نکبت تولید میشود. آنچه در او عمل میکند، به تعبیر کارل بارت «قدرت نیستی» است. سایۀ همزادگون او، پیوتر استپانویچ ورخاوینسکی نام دارد، جوانی وراج و اتهامزن و دسیسهکار که هستههای یک انقلاب خیالی را تشکیل میدهد؛ و افرادی که به دورش حلقه زدهاند، سایههای متکثر ستاوروگین هستند که با محوشدن ستاوروگین، سایههایش نیز یکی از پی دیگری، هریک بهنحوی حذف میشوند، یکی به قتل میرسد، یکی خودکشی میکند، یکی میمیرد. یکی از این شخصیتها، کیریلف است، نظرپرداز عجیبوغریب و پریشانی با سبک زندگی خاص. او نیز میخواهد خدا شود و سرانجام خود را میکشد. در آثار داستایفسکی و بخصوص در «شیاطین» تضادی بسیار روشن ترسیم شده است میان انسانِ خدا شده و خدای انسانشده. ستاوروگین، کیریلف و غیره مصادیق انسانهایی با سودای خداشدن هستند. قدر مشترک این کاراکترها و کاراکترهای مشابهشان در دیگر آثار داستایفسکی ایمان نداشتن به خداست. در «جوان خام» ورسیلوف در گفتگو با پسرش آرکادی، خطاب به او میگوید: «گاه بیاختیار از خود میپرسیدم: چگونه انسان میتواند بدون خدا زندگی کند و اصولاً هیچگاه خواهد توانست؟ قلبم همیشه میگفت نخواهد توانست؛ اما در دورۀ معینی امکانش هست.» داستایفسکی نه فقط سودای خداشدن انسانهای منفرد را مذموم و خطرناک و خاستگاه انواع شرور میداند، بلکه نظامهای بشریِ متشکل بر چنین بنیادی را نیز از این عوارض برکنار نمیداند. کاپلستون در تحلیل جالب خود از آرای داستایفسکی میگوید که او مخالف سوسیالیسم الحادی بود و اصولاً آن را مصداق و مظهرِ تمایل انسان به خداشدن میدانست. داستایفسکی با سوسیالیسم موافق بود، ولی سوسیالیسم مسیحی، که البته تعبیری بسیار گُنگ و مبهم از آن داشت. اگر مفهوم داستایفسکی از سوسیالیسمِ بهزعم خود مسیحی مبهم بود، اما تحلیلش از سوسیالیسم الحادی روشنتر و بهمعنایی نیز پیشگویانه بود. او معتقد بود که سوسیالیسم الحادی موجب انقلابی میشود که سیطرۀ اقلیت بر اکثریت را رقم میزند و نظامی برقرار میسازد که در آن انسانها در قبال دریافت خدمات باید از آزادی خود چشم بپوشند. چنین سیستمی، موجب شخصیتزدایی از انسان و تبدیل جامعۀ بشری به کندوی زنبور یا لانۀ مورچه میشود و در کوشش خود برای ایجاد جامعهای بهاصطلاح آرمانی، بدترین نوع اسارت بشر را رقم میزند. شیگالییوف در رمان «شیاطین» هنگامی که در جمع انقلابیون تِزهای اجتماعی و تصویر خود از جامعۀ آینده را بیان میدارد میگوید: «من از آزادی نامحدود شروع کردم و به بردگی نامحدود رسیدم.»
داستایفسکی بیتردید به کژتابیها و تاریکیهای وجود انسان توجه دارد و آنها را در کاراکترهای مختلف رمانهایش یا گفتگوهایشان منعکس میسازد. برای مثال، در کتاب «رنجکشیدگان و خوارشدگان»، پرنس والکافسکی، فردی فریبکار و بسیار فرصتطلب، خطاب به وانیا که طبع شاعری داشت و نامزد سابق پسرش بود، میگوید: «پس حالا میخواهم رازی از طبیعت برات فاش کنم، شاعر، که ظاهراً دستکم تا حالا ازش بیخبر بودهای. مطمئنم که در این لحظه گناهکارم میدانی، شاید حتی یک پستِ رذل، هیولای فاسد و ناپاکی، اما من میگویم اگر فقط میشد (هرچند که طبق قوانین طبیعت بشری نمیشود،) اگر فقط میشد هرکدام از ما کل افکار پنهانیاش را شرح دهد، بیتردید و دودلی در فاشکردن آنچه از گفتنش میترسد و بههیچوجه برای دیگران نقلش نمیکند، آنچه از گفتنش به بهترین دوستانش هم میترسد، آنچه حتی گاهی از اعتراف به آن پیش خودش میترسد، اگر اینها میشد آنوقت دنیا را چنان گندی برمیداشت که همه از بویش خفه میشدیم» (نقل از ترجمۀ فارسی کتاب).
با اینهمه، این تمام ماجرا نیست. با همۀ تاریکیهایی که داستایفسکی در مورد انسان ترسیم میکند، از قضاوت تند و مستقیم دربارۀ او خودداری میورزد. کاراکترهای داستایفسکی با همۀ زشتیها و ظلمات و اسارتهای درونیشان، با همۀ روانپریشیها و رفتارهای اجباری و بیاختیار و وسواسگونِ غریبشان، اگر نه همه، برخی تغییر مییابند و بدینگونه شخصیتهای دینامیک میشوند؛ و نه تنها تغییر مییابند، که در زندگی دیگران منشأ خیر میگردند. این تغییر معلول عوامل گوناگون، و مهمتر از همه، تأثیر پالایندۀ رنج است، رنجی که در آن سایهای هرچند کمرنگ از صلیب و مصائب مسیح میتوان دید. این تغییر از راه رنج، تا اندازهای میراث روحانیت کلیسای ارتودوکس در جان و فکر داستایفسکی و از سویی هم نتیجۀ تجربیات خود اوست. مگر نه اینکه در روزهای سخت حبس، انجیلی را که یک زن به او داده بود با قلب باز خواند؟ مگر نه اینکه در یک قدمی مرگ قرار گرفت و در وضعیتی که هیچ کاری نمیتوانست برای نجات خود انجام دهد، فرمان عفو تزار، همچون فیض نجاتبخش، زندگی جدیدی به او بخشید تا پس از آزادی، مهمترین شاهکارهایش را خلق کند؟ تأثیر پالایندۀ رنج و دستی که ناگاه از تاریکی برای کمک دراز میشود، در جایجای آثار داستایفسکی مشهود است. در «جنایت و مکافات»، راسکولنیکوف پس از جنایت برنامهریزیشدهاش که یک جنایت برنامهریزینشده هم به دنبال داشت، «مکافات» نفسگیر این جهانی را در تظاهرات جسمی و روانی و فکری گوناگونش متحمل میشود، اما نقش سونیا را بههیچروی نباید دستکم گرفت. راسکولنیکوف بهطور اتفاقی شاهد مرگ پدر سونیا، کارمندِ سابق دائمالخمری شده بود که مست و لایعقل زیر کالسکه افتاده و جان سپرده و همین موجب آشنایی راسکولنیکوف با خانوادۀ سونیا شده بود، سونیای زجردیدهای که از سر بیچارگی و بدبختی فقط برای تأمین نیازهای خانوادۀ نگونبختش، به تنفروشی روی آورده بود. در پایان، همین سونیاست که پس از شنیدن اعتراف راسکولنیکوف از او میخواهد تا مسئولیت جنایت خود را به گردن بگیرد، و به همۀ مردم و بلکه عالم اعتراف کند که جنایتکار است و بر خاک زیر پایش بوسه زند که آن را آلوده است. این عمل جدای از هر تفسیر دیگری، میتواند همچنین یادآور ملعونشدن زمین بهسبب گناه آدم باشد؛ بهعبارتی یادآور اینکه دامنۀ نتایج گناه گستردهتر از حد تصور است. راسکولنیکوف در زمان اعتراف به جنایت خود، از سونیا میخواهد تا داستان زندهشدن ایلعازر را برای او بخواند. راسکولنیکوف بر آن میشود تا در حضور سونیا به جنایت خود اعتراف کند و بر پاهایش بوسه زند زیرا او را تجسم رنج تمام بشریت میداند و سونیا به او میگوید که رنج خود را باید بپذیرد تا از راه آن گناهانش کَفّاره شوند. اینجا هم باز موضوع تجسم رنج جهان در مصائب یک نفر، بازتابی از درونمایههای مسیحی است؛ و باز جالب است بدانیم که سونیا از انجیلی برای راسکولنیکوف میخواند که آن را لیزاوتا به او داده بود، همان زنی که به ضرب تبر راسکولنیکوف از پای درآمده بود. شاید در تمام اینها، و در نقش نمادین داستان ایلعازری که مسیح او را به زندگی باز گرداند، بتوان بازتابی از احیای خود راسکولنیکوف دید، که در سراسر مسیر آن، سونیا، یا به عبارت دقیقتر، نور حقیقتی که سونیا اعلام میدارد، همراهیاش میکند.
با آنکه در آثار داستایفسکی با درونمایۀ نجات از راه رنج روبهرو هستیم، اما همچنین نیز با معنایی از حضور فیض روبهروییم که در قالب یاریها و همراهیها و محبتی مسیحوار تجسم مییابد و چون نوری در دل تاریکی تابان شده، راهی به رهایی میگشاید. راوی «یادداشتهای زیرزمینی» که خود را فردی بسیار مریض تصویر میکند میگوید به دنبال چیز بهتری است که آن را نمییابد. این چیز «بهتر» بهآرامی در آثار داستایفسکی خود را نشان میدهد. در «بیچارگان» حضرت اشرف به ماکار آلکسییوویچ ۱۰۰ روبل میدهد و زندگیاش را در اوج بدبختی و بیچارگی، وقتی در انتظار اخراجش از اداره بود، از این رو به آن رو میکند. در «شیاطین»، استپان ترافیموویچ که عمری سربار بانویی متشخص بود، سرانجام از خانه بیرون میزند تا رها از همهچیز همچون یک زائر زندگی کند، اما اتفاقات تلخی در انتظار اوست. کسی که در آخرین لحظات حیاتش او را فرشتهوار تیمار میکند، دخترکی است که انجیل میفروشد. عموماً این دستِ مهربانِ یاریگر از سویی کسانی دراز میشود که در خود سایهای از نیکویی مسیحوار دارند. یکی از این افراد پرنس میشیکین در رمان «ابله» است. شخصی ساده و دوستداشتنی، سایهای از «محبت» مسیح که باور دارد «زیبایی جهان را نجات خواهد داد.» در «ابله» زنی هم هست بسیار شبیه مریم مجدلیه به نام ناستاسیا فیلیپووِنا، که با همۀ تلاش پرنس میشیکین، برخلاف مریم مجدلیه نجات نمییابد. یوجین پترسون در مقالۀ بسیار جالب خود دربارۀ تجربهاش از خواندن آثار داستایفسکی و تأثیری که خواندن این آثار در شکلگیری دیدگاههای شبانیاش در مقطعی خاص داشت میگوید که از وجود میشیکینِ مسیحوار مرتب مهربانی و صفا و نیکویی در محیط ساطع میشد و همین اطرافیانش را به معاشرت و وقتگذراندن با او راغب میساخت، چیزی که زمینهساز تغییرات مثبت میشد. پترسون اشاره میکند که میشیکن در درجۀ نخست خواهان ایجاد تغییر نبود، اما صِرْف حضور او و نیکویی و زیباییِ ساطع از وجودش به چنین نتیجهای میانجامید و از اینجا نتیجه میگیرد که تغییرات مثبت در جهان عمدتاً محصول زندگی و اقدامات کسانی است که در پی ایجاد تغییر نبودهاند. سی. اس. لوئیس هم در جایی اشاره کرده است که اغلب شاهکارهای جهان بهدست کسانی خلق شده که بههدف خلق شاهکار دست به قلم نبردهاند! میشیکین به تعبیری نقطه مقابل کاراکتری مانند ستاوروگین است، هرچه از ستاوروگین ظلمت برمیخاست، از میشیکین نیکویی و زیبایی، هرچند بهشکلی خام و ناپخته، ساطع بود.
از آنجا که پترسون نکتۀ اخیر را ذیل بصیرتهایی مطرح میسازد که با خواندن آثار داستایفسکی به آنها رسید و همین بصیرتها در خدمت شبانی به کار او آمد، مقاله را با ذکر دو نکته به پایان میبریم که میتوان آنها را بصیرتهایی برگرفته از داستایفسکی برای خدمت مسیحی و بهخصوص شبانی دانست. آرکادی، شخصیت اصلی در رمان «جوان خام» که سخت با هویت خود در کشمکش است، در جایی میگوید: «انسانها به ماشینهای پیچیدهای میمانند که در مواردی نمیتوان تجزیه و تحلیلشان کرد.» بسیاری اوقات خدمتِ مورد نیاز انسانهای دردمند در کلیسا، تجزیه و تحلیلهای ما دربارۀ وضعیتشان، یا داوری و قضاوت دربارۀ آنها و کوبیدنشان با آیات کتابمقدس نیست، بلکه درک آنهاست. داستایفسکی و بسیار بالاتر از داستایفسکی، خود کتابمقدس به ما نشان میدهد که انسان موجودی چندوجهی، پیچیده و در تضاد و کشمکش واقعی با چندگانگیهای آشتیناپذیرِ وجود خود است. گاه ناکامیهای اخلاقی و روحانی یک ایماندار بیش از آنکه نتیجۀ زندگی بهاصطلاح «غیر اصیل» مسیحی یا روی و ریا باشد، نتیجۀ همین فغان و غوغای درونی است که باید به آن گوش سپرد. به قول دیتریش بونهُفِر، گوشسپردن خدمتی است که ما به یکدیگر مدیونیم، و این گوشسپردن، خدمتی است که در آن به اعماق هستی یکدیگر دعوت میشویم تا در محبت و تجربۀ بخشایش، وسیلۀ شفای الهی باشیم. نباید فراموش کرد که خدا میخواهد همین انسان را نجات دهد، همین انسان پیچیدۀ درگیر با تضادها و تاریکیها و شکستگیهای درونیاش را، همین انسانی را که دل به رویاهای هذیانیاش خوش کرده، و همین انسان فروپیچده در شرمِ شکستها و خوارشدگیها و حقارتدیدگیهایش را. سی. اس. لوئیس میگوید: «قرار نیست چیزی انتزاعی به اسم بشریت نجات پیدا کند. تویی که باید نجات پیدا کنی، روح توست که باید نجات پیدا کند، و به معنایی هم، حتی بدنت، که برای جایگاه بلند و مقدس آفریده شد. همۀ چین و شکنهای شخص تو، از ازل برای این آفریده شد که با خدا، همچون دستکشی برای دست، سازگار شود. تمام آن امور غریب خصوصی تو که بزحمت قادر به درکشان و توضیحشان برای دیگران هستی، برای او رازآمیز نیست. تمام این پست و بلند وجودت برای این آفریده شد که او پُر سازدشان. سپس به روح تو، همین حیات خاص را بخشید تا کلیدی برای گشودن این دَر باشد که یکی از بسیار دَرها در وجود اوست.»
نکتۀ دیگر، مسئلۀ رنج و تأثیر پالایندهاش – به تعبیر داستایفسکی – بر وجود انسان است. فیلسوفان اگزیستانسیالیست از مفهومی زیر عنوان «موقعیتهای مرزی» سخن گفتهاند که منظور از آن وضعیتهای خاصی است که انسان را به خروج از موقعیت فعلی خود و ورود به موقعیتی جدید وامیدارد. معمولاً این موقعیتها بر اثر انواع بحرانها پدید میآیند. در چنین موقعیتهایی شبان یا خادم مسیحی میتواند در کنار اعضایی که متحمل رنج هستند بایستد و نقش حمایتی لازم خود را ایفا کند. در کتابمقدس نیز وجود مزامیرِ سوگ و کتابهایی همچون مراثی و ادبیات مشابهشان، حکایت از این دارد که در رنجها و بحرانها امکان مواجهۀ معنادار و پالاینده با خدا تحت هدایت کلامش وجود دارد، و چه بسا تجربۀ رنج با همۀ تلخی و توضیحناپذیری و دردناکیاش، با مداخله الهی یا تحت مشیّت الهی به نتیجهای فراتر از انتظار در زندگی فرد منتهی شود. داستایفسکی در جایی گفته است: «فقط از راه رنج میتوانیم خود را پیدا کنیم.»